گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن - عصر ناپلئون
فصل بیست و دوم
XIII – تضادها


دو شاعر در این زمان به اوج تکامل هنری خود رسیده بودند. بایرن هنوز می بایست چند بخش از منظومة دون ژوان را بسراید. این بخشها چنان با تلخی خصومت نسبت به انگلستان آمیخته بود که حتی یک خوانندة باذوق فرانسوی آن را عاری از اعتدال می یافت. اثری دیگر از بایرن به نام رؤیایی از روز داوری که در اکتبر 1821 انتشار یافت، نیز به شیوه ای بیرحمانه، هجوآمیز و طنزآلود بود. ولی چون ساوذی، در اثر دیگر به همین نام که در آوریل آن سال منتشر شده بود، بایرن را رهبر و پیشرو مکتب اهریمنی در شعر انگلیسی خوانده بود، آن عملش حس انتقامجویی را در جان بایرن برانگیخت و به یاری ذوق و استعداد خاص خودش ساوذی را ادب کرد و برجای خود نشاند. بایرن در این اثر آخرین، از آن افسردگی رمانتیک آمیخته با ترحم بر حال خویش که در چایلد هرلد نشان داده بود دوری جست و به جنبة کلاسیک بیشتری از خردمندی و شوخ طبعی در قضاوت دربارة دیگران، روی آورد، ولی هنوز از مرحلة اعتدال به دور بود. نامه هایش، به خصوص آنهایی که به ماری ناشر آثارش نوشته است، طبع و حالت پخته تر و جا افتاده تری را نشان می دهد؛ زیرا در آن نامه ها بذله گویی تلخ و گزاینده اش با کنکاشی انتقادآمیز در درون خویش، ملایم شده است – چنانکه گویی نویسنده دریافته است آزرم و فروتنی راهی به خردمندی می گشاید.
بایرن دربارة شعرش جانب فروتنی را نگاه می داشت. «من به هیچ روی، شعر و شاعران را از نظر هوش و خرد در ترازی والا قرار نمی دهم. شاید این امر نوعی تظاهر تلقی شود، ولی عقیدة راستین من چنین است. ... من استعداد برای عمل – خواه در میدان جنگ، در پشت تریبون

سنا یا در پهنة علوم - را بر همة تفکرات و تأملات آنان که صرفاً رؤیابینانی هستند، ترجیح می دهم.» شلی را به عنوان یک انسان می ستود ولی در نظرش، قسمت اعظم اشعار وی، اوهام و وسواسهای کودکانه جلوه می کرد. خودش مشتاق آن بود که بیشتر به عنوان یک انسان، و نه به خاطر شاعر بودنش، ارج و قدر یابد. شخصاً به طرزی دردناک از ظاهر خویش با خبر بود. سوار شدن در کالسکه را بر راه پیمایی ترجیح می داد، زیرا لنگی پای راستش نظر رهگذران را از سیمای مقبولش به پای معیوبش معطوف می ساخت. از نظر پرهیز غذایی، زندگی بایرن بین دو مرحلة افراط و تفریط در نوسان می گذشت، بدین معنی که مدتی چنان می خورد که از دهانش برمی آمد و به فربهی می گرایید، سپس برای مدتی آنقدر امساک می کرد که از ضعف جانش برمی آمد. در اثر این نوسان، بایرنی که در سال 1806 با قدی در حدود 174 سانتیمتر، 88 کیلوگرم وزن داشت، در 1812 وزنش به 62 کیلوگرم رسیده بود و باز در سال 1818 با وزنی در حدود 94 کیلوگرم چون موجودی باد کرده می نمود. از پیروزیهایش در عشق ورزی مغرور بود، و از آن پیروزیها گزارشهایی متکی بر ارقام برای دوستان می فرستاد. بایرن مردی بود دستخوش احساسات و عواطف؛ غالباً برافروخته و خشمگین می شد و عنان اختیار و بردباری خویش را از دست می نهاد. هوش و خردش درخشان ولی نااستوار و آمیخته باعدم اعتدال بود. گوته در این باره چنین اظهار نظر کرده بود: «در آن لحظه که بایرن به اندیشه و تأمل می نشیند، کودکی بیش نیست.»
از نظر مذهبی، بایرن در آغاز کالوینیست بود. به هنگام آغاز نگارش منظومة چایلدهرلد با همان حرارت و شوق پروتستانهای نخستین دربارة نظام پاپی با عنوان یک «روسپی بابلی» اظهار نظر می کرد.
در دهة سوم عمر به مطالعة فلسفه پرداخت. از اسپینوزا خوشش می آمد؛ هیوم را بر او ترجیح می داد و چنین اظهار می داشت «من هیچ چیز را انکار نمی کنم ولی در همه چیز شک روا می دارم.» در سال 1811 به دوستی که می کوشید او را به مذهبی دیگر بگرواند نوشت «من به فناناپذیری شما اصلاً اعتقادی ندارم»؛ ده سال بعد چنین نوشت «دربارة عقیده به فناناپذیری روح به نظرم می رسد که نمی تواند جای هیچگونه شکی باقی باشد.» در ایتالیا با اقلیم و مردم آن دیار سرسازگاری پیدا کرد، و به اندیشیدن در چارچوب معتقدات کاتولیکها پرداخت. وقتی صدای ناقوس آنجلوس1 در کلیساها به صدا در می آمد بایرن آرزو می کرد تا از آرامشی برخوردار شود که ظاهراً برای لحظه هایی بر همة ارواح آن دیار مستولی می شد. «غالباً آرزو کرده ام کاش یک کاتولیک به دنیا می آمدم.» در اواخر عمر (در سال 1823)، نظیر دوران کودکی، از تقدیر ازلی و از خداوند صحبت به میان آورد.
چون در دوران بلوغ، ایمان مذهبیش را از دست داده بود، و از آنجا که در ادبیات و

1. نمازی در کلیسای رومی که روزی سه بار (صبح، ظهر و بعداز ظهر) خوانده می شود. ـ م.

فلسفه هیچ گونه پایبندی اخلاقی نیافته بود، دیگر نقطة اتکایی در اختیار نداشت که به استظهار آن، در برابر احساسات، عواطف، یا تمایلاتی که او را منقلب و بیقرار می ساخت ایستادگی کند. هوش و نیروی ادراک فارغ از تعصب و چالاک وی دلایل اغوا کننده ای برای تسلیم شدن در برابر خواهشهای نفس می یافت؛ به بیان دیگر مزاج و فطرتش به عقل وی هیچ گونه فرصتی نمی داد تا به حکمت موجود در وضع موانع و مقررات بازدارندة اجتماعی بیندیشد. ظاهراً بایرن توانست بر تمایلات همجنس بازی خود غلبه کند و بر آنها سرپوش بگذارد و آن تمایلات را با دوستیهای گرم و آمیخته با وفاداری جایگزین سازد. ولی در مقابل جذابیت خواهر ناتنیش نتوانست مقاومت آورد؛ و در منظومه چایلدهرلد، با وضعی حاکی از بی پروایی و گستاخی دربارة عشقش سخن می گوید، عشقی برای:
یک سینة گرم و لطیف
که با سینة خودش با پیوند مستحکمتری بستگی داشت
نسبت به پیوندی که کلیسا مقرر می داشت.
بایرن که توسط جامعة انگلیسی، به خاطر پا فراتر نهادن از حدود مجاز یا از آن جهت که نتوانسته بود بر روی اعمال و گفتار خود سرپوش ظریفی از ریا بگذارد، محکوم شناخته شده بود، علیه «تزویر و دو رویی» و زهدفروشی انگلیسی اعلان جنگ داد. از طبقات ممتاز انگلیسی به عنوان هجو چنین یاد می کرد: «تشکیل شده از دو قبیلة عظیم سرخران و ملولان.» استثمار و بهره کشی از کارگران را توسط صاحبان کارخانه ها محکوم می شمرد و گاهی خواستار انقلاب می شد:
«خدا شاه را نجات دهد!» و شاهان را،
زیرا اگر چنین نکند، شک دارم از آنکه مردم بیش از این حاضر شوند چنین کنند.
گمان دارم صدای پرندة کوچکی را می شنوم که چنین می خواند،
مردم اندک اندک نیرومندتر خواهند شد، ...
و انبوه جمعیت
سرانجام، جملگی از تقلید صبر ایوب به جان آیند. ...
با طیب خاطر می گفتم «اف بر تو».
اگر در نیافته بودم که انقلاب،
و فقط انقلاب، می تواند زمین را از آلودگی دوزخ نجات بخشد.
با همة این احوال، پس از تأملی بیشتر، بایرن دریافت که تمایل و کششی نسبت به دموکراسی احساس نمی کند. نسبت به تودة مردم اعتمادی نداشت، و از آن بیمناک بود انقلاب، به دنبال خود، یک حکومت خودکامه می آورد که بمراتب بدتر از وجود پادشاه یا پارلمنت خواهد بود. در حکومت طبقة اشراف که اصالت داشته باشد فضیلتی سراغ کرد و آرزوی روی کار آمدن یک آریستو کراسی از افراد خردمند تربیت شده و کار آمد و مهذب در دلش پدیدار شد. خودش

شخصاً، هیچ گاه ازیاد نمی برد که یک لرد است، و خیلی زود جلو هر گونه فرض و التزام آشنایی و خودمانی بودن برمبنای تساوی را می گرفت. او می دانست که در روابط اجتماعی، رعایت فاصله، به کیفیات زندگی حالتی فریبنده می بخشید و موجب برقرار ماندن احترام می شد.
نظرش دربارة ناپلئون به اقتضای رویدادها دگرگون شد. تا زمانی که ناپلئون خود را امپراطور نخوانده و برگرد خویش القاب و عناوینی فراهم نیاورده بود، بایرن او را به صورت واسطة برگزیده بین پادشاهان و توده های مردم می نگریست. حتی، علی رغم آن کارهای نسنجیدة نخستین و آن هجومهای غیرمنطقی به اسپانیا و روسیه، بایرن دعا می کرد که ناپلئون بر حکومتهای سلطنتی اروپا فایق آید. سپس امپراطور شکست خورده را مورد سرزنش قرار می داد که به جای کناره گیری از مقام سلطنت، چرا خودش را نکشته بود. ولی وقتی ناپلئون از جزیرة الب بازگشت، بایرن بار دیگر دعا کرد وی در مصاف علیه دول متحد اروپایی پیروز شود. شش سال بعد، وقتی از مرگ ناپلئون با خبر شد، با لحنی سوگوار گفت «برانداختن وی در حکم ضربه ای بود که بر سرم فرود آمد. از آن زمان ما برده و اسیر احمقها بوده ایم.»
بایرن ممزوج شگفت آوری از خطاها و فضایل بود. وقتی دستخوش خشم می شد می توانست به صورت آدمی خشن و بیرحم درآید؛ در حالت عادی، معمولاً مردی مؤدب، با نزاکت، با ملاحظه، و سخاوتمند بود بی پروا به دوستان نیازمندش کمک می کرد؛ حق التصنیفی به ارزش 1,000 لیره را به نام رابرت دالاس انتقال داد. بخشش 1,000 لیره دیگر موجب شد که فرانسیس هاجسن از ورشکستگی نجات یابد. ترزا گویتچولی که ظرف چهار سال، تقریباً هر روز او را می دید بایرن را در سراسر نهصد صفحة کتابش به عنوان یک فرشتة واقعی توصیف می کند. بایرن به مراتب بیشتر از کولریج مصداق «یک فرشتة بزرگ آسیب دیده» بود، زیرا که در گوشت و خونش لغزشها و عیوب موروثی را همراه می کشید. این عیوب موروثی را جلوه گر می ساخت یا آنها را جبران می کرد و این کار را با گستاخی در رفتار، فیضان و فورانی در شعر و ناشی از یک اندیشه عصیانگرانه انجام می داد، تا بدان حد که گوتة سالخورده را چنان تحت تأثیر قرار داد که او را «بزرگترین نابغة ادبی قرن ما» نامید.
در مقام مقایسه، شلی را باید «فرشتة بی اثر» نامید؛ البته چندان هم بی اثر نبود: چه کسی خواهد گفت برگهای گسترده و پراکنده از افسون و جادوی شعر وی، بخشی از آن بذرهایی را بر زمین نیفشاند تا از آن نهالهای تساهل مذهبی، آزادی زنان، پیروزی علوم در تکنولوژی و فلسفه، تصمیم حق رأی و اصلاحاتی در نظام پارلمانی بروید و تنومند شود و از برکت آن نهالها قرن نوزدهم را به عنوان «قرن شگفت انگیز» در نیاورد؟
از اینها گذشته، شلی کاملاً فرشته ای به صورت انسان بود. جسمی داشت، و خواهشهای آن دست کم دوبار به گریز همراه دلدار تن در داد - البته اگر نخواهیم از امیلیا ویویانی ذکری

به میان آوریم. آدمی لاغر اندام و پیوسته گرفتار رنجوریها و دردی در پشت بود که کمتر دست از سرش برمی داشت. البته به وضعی استثنایی در برابر انگیزه های برونی و درونی، حساس بود و حتی حساس تر از بایرن می نمود. نامة مورخ 16 ژانوایه 1821 وی را به کلر کلرمنت به یاد بیاوریم: «تو از من می پرسی شادیهایم را در کجا به دست می آورم؟ در وزش باد، در نور، در هوا، در رایحه گلها، و همة اینها مرا با هیجانی شدید تحت تأثیر قرار می دهد.»
شلی نیز، نظیر همگی ما، ولی شدیدتر، شیفتة خویش بود. در نامة 28 ژانویة 1812 در این باب به ویلیام گادوین چنین اعتراف کرد: «به نظر می آید که خودپرستی من پایان ناپذیر است.» شلی با روی آوردن به مری گادوین و خواستار شدن از همسرش، هریت، به قبول مقام خواهری در روابطش با وی، در جهت ارضای تمایلاتش نظیر هر آدم فانی گام برمی داشت، و با بیان این نکته که هریت از مری کمتر با فلسفه و ایدآلهای وی توافق و سازگاری دارد، از آنچه در درونش می گذشت بیشتر پرده برمی داشت. دربارة شعرش فروتن بود، و آن را در مرتبه ای فروتر از شعر بایرن می انگاشت. در دوستی تا پایان وفادار و با ملاحظه بود. وقتی بایرن، مرگ شلی را به ماری گزارش داد، چنین نوشت: «شما جملگی به شیوه ای بیرحمانه دربارة شلی دستخوش اشتباه بودید. این مرد، بدون شک نیکترین و خاکسارترین مردی بود که می شناختم. هیچ کس را سراغ ندارم که در مقام مقایسة با وی، جانوری بیش نباشد.» هاگ، شلی را آدمی نامنظم معرفی می کند که قول و قرارهایش را فراموش می کرد؛ کسی که خیلی زود مستغرق در تفکر می شد و زمان و مکان را به دست فراموشی می سپرد. او را معمولا آدمی غیرعملی و ناوارد می انگاشتند، ولی در مسائل مربوط به پول بسادگی فریب نمی خورد، و دربارة حقوق خود نسبت به میراث پدربزرگش حداکثر کوشش و مجاهدت را به عمل آورد.
شلی آدمی حساستر از آن بود که بتواند یک اندیشندة کاملا عقلانی باشد و کمتر از آن شوخ طبعی نصیب داشت که درستی یا نادرستی اندیشه های خویش را مورد پرسش قرار دهد. آنچه او را دائماً می فریفت و به اغوا می کشانید تصور و تخیل بود؛ واقعیت از برای او در مقام مقایسه با بهبودها و نکته های کوچک امیدبخش قابل درک، چنان دلتنگ کننده و ناهنجار جلوه می کرد که متمایل بدان می شد تا از آن بگریزد و به کشتزارها و باغهای بهشتی پدید آمده از رؤیاهایش پناه برد. شلی پیشنهاد می کرد شاهان، وکلای دادگستری و کشیشان کنار گذارده شوند؛ دنیایی که هنوز در مرحله شکار به سر می برد به سوی گیاهخواری کشانیده شود؛ و عشق بین زن و مرد از همة قیدها و موانع قانونی آزاد و رها گردد. شلی در این آزاد بودن عشق بین زن و مرد از نظر فطرت آدمی یا سابقة زیست شناسی انسان، هیچ گونه مانع و اشکالی تصور نمی کرد. همسر بیوة شلی که هنوز عشق وی را در دل داشت دربارة شلی چنین می گفت: «شلی بر این باور بود که انسان فقط باید اراده کند و بخواهد تا هیچ گونه اثری از شر و پلیدی نباشد و اگر چنین کند اثری از شر و پلیدی بر جای نخواهد ماند. ... شلی این باور را با شوقی

سوزان در جان می پروراند.» تاریخ را تقریباً نادیده می انگاشت جز آنکه یونانیان را جزء کسانی که به کمال مطلوب رسیده بودند می ستود و در این مورد نیز بردگان را، که در همان دوران کمال مطلوب وجود داشتند، نادیده می انگاشت.
ما در ساده پنداشتن شلی بی اختیار دستخوش زیاده روی می شویم زیرا از یاد می بریم که مرگ هرگز به او مجال نداد به حد کمال برسد. هم بایرن و هم شلی، به خاطر فرا رسیدن مرگ نابهنگام و زودرسشان، در نظر ما به عنوان شاعران رمانتیک و چون مظهر خدایان نهضت رمانتیسم در انگلستان جلوه گر می شوند. چنانچه عمرشان وفا می کرد و به شصت سالگی می رسیدند احتمالاً دو شهروند محافظه کار از کار در می آمدند و در نظر ما در تاریخ ادبیات مقامی پیدا می کردند که بسا از آنچه مرگ رمانتیک زودرس نصیبشان ساخته بود فروتر می نمود.
راستی را که آتش درونی شلی در بیست و هشت سالگی چنان فروکش کرده بود که به صورت انسانی برخوردار از یک اعتدال احترام آمیز می نمود. در سال 1820، رساله ای اساسی و معتبر تحت عنوان نظری فلسفی دربارة اصلاحات نوشت که سال بعد انتشار یافت. در آن رساله چنین اظهار نظر کرد: «شاعران و فیلسوفان، قانونگذاران به رسمیت شناخته ناشدة دنیا هستند.» شاعران، به خاطر آنکه صدای تصور و تخیل هستند. تخیل و تصوری که در بین ابتذالهای فراوان آدمیان اندیشه های بدیهی می آفریند؛ اندیشه هایی که گاه به گاه آدمیان را برمی انگیزد تا دست به تجربه بیازند و پیش بروند. فیلسوفان نیز به خاطر آنکه به مسائل اجتماعی، عادت تعقل و استدلال آرام و آمیخته با خونسردی را وارد می سازند و چشم اندازهای سالهای آینده را در برابر مردم می گسترانند. شلی نیز، نظیر بایرن و هر موجود انسانی و مهذب آن زمان، از شرایط کارگران کارخانه ها در انگلستان دچار طغیان و برآشفتگی شده بود. و همچنین از آن تجویزهای عاری از شفقت و انسانیت مالتوس سخت برآشفته بود که می گفت چگونه جلو ازدیاد جمعیت را بگیرند ولی تعیین دستمزدها را به دست عرضه و تقاضا بسپارند – یعنی که ببینند چند نفر در جستجوی کار برای دست یافتن به شکلهای موجود درصدد رقابت با یکدیگر برمی آیند. شلی هم پروتستانها و هم کاتولیکها را مورد نکوهش قرار می داد زیرا به زعم وی این گروهها هر دو در به کار بردن روح مسیح در روابط بین غنی و فقیر دچار شکست شده بودند. پیشنهاد کرد وامهای دولت را با وضع عوارضی براغنیا، سبک سازند تا ناگزیر نشوند برای تأمین اعتبار به منظور پرداخت بهرة سالیانه آن وامها متوسل به مالیاتهای سنگینی شوند که فشارش بردوش عموم مردم وارد می آید. شلی متذکر این نکته بود که افزایش جمعیت بین 1689 و 1819 نسبت رأی دهندگان را به آنان که حق رأی ندارند بسی دگرگون ساخته است تا بدانجا که انتخاب نمایندگان پارلمنت در اختیار اقلیتی باز هم محدودتر قرار گرفته و عملا عامة مردم را از برخورداری از چنان حقی محروم ساخته است. او آریستو کراسی را می بخشود زیرا که پایه های آن را در قانون و زمان استوار می یافت و (شاید با نظری به آنان

که در آینده در خاندان شلی پیدا می شدند) یک نوع انتقال تدریجی و معتدل ثروت را تجویز می کرد؛ و، در همان حال، در توانگرسالاری افزاینده و رشدیابندة صاحبان صنایع، بازرگانان و بانکداران به چشم حقارت می نگریست. بی اعتنایی دولتها و حکومتها را به اصول اخلاق، بدان صورت که ماکیاولی تجویز می کرد، مذموم می شمرد و نمی پذیرفت: «سیاست فقط آن زمان از صحت و عافیت برخوردار است که بر اصول اخلاق استوار باشد و اداره شود. سیاست در واقع اخلاق ملتهاست.» درخواست می کرد «یک جمهوری که در آن فقط یک مجلس قانونگذاری وجود داشته باشد مستقر شود.» در همان حال نظیر مربی و مرشدش، ویلیام گادوین، علیه انقلاب همراه با خشونت اندرز می داد. از انقلاب فرانسه دفاع می کرد؛ ناپلئون کنسول را می ستود؛ ناپلئون امپراطور را مذمت می کرد؛ و از شکست فرانسویان در واترلو تأسف خود را ابراز می داشت.
برای اثر منثوری که شلی تحت عنوان دفاع از شعر نگاشت (1821)، تا سال 1840 ناشری پیدا نشد. در این اثر، شاعری که به دست خویش خود را به عزلت و انزوا کشانیده بود، فیلسوفان را به کنار نهاده و شاعران را به عنوان «قانونگذاران والا مرتبة دنیا» می ستاید و مقامشان را بالا می برد. وی این باور آرامش دهنده را در دیباچة منظومة پرومتئوس از بند رسته چنین بیان داشته بود: «ما دلایلی برای قبول این عقیده داریم که نویسندگان بزرگ دوران ما همراهان و پیشقدمان برخی از دگرگونیهای غیر قابل تصور در اوضاع و احوال اجتماعی ما هستند و یا بیان دارندة عقایدی که موجب قوام و استحکام آن دگرگونیهاست به شمار می آیند. ابر ذهن، برقهایی را که در آن گرد آمده و متراکم شده است از خود تخلیه می کند و توازن بین نهادها و عقاید اکنون در حال برقرار شدن است یا انتظار می رود بزودی چنین شود.» در دفاع از شعر، شلی چنین می افزاید: «دوران ما از نظر پیشرفتهای ذهنی و هوشمندانه، دورانی فراموش ناشدنی است و ما هم اکنون در بین چنان فیلسوفان [کانت، فیشته، هگل، شلینگ، و گادوین] و شاعرانی [گوته، شیلر، وردزورث، کولریج، بایرن و شلی] زندگی می کنیم، که از زمان آخرین تلاش ملی برای به دست آوردن آزادیهای مدنی و مذهبی (سال 1642)، هرکس که در زمینة شعر و فلسفه پدید آمده است در مقام مقایسه به پای فیلسوفان و شعرای زمان ما نمی رسد.»
شلی، برعکس نظری که دربارة شاعران و فیلسوفان داشت، نقش علوم را که از نو به قالب ریختن اندیشه ها و نهادها را آغاز کرده بود کمتر از آنچه واقعاً می نمود به حساب می آورد. دربارة پیشرفت علوم که به عقیدة شلی، صرفاً ابزارهای انسان را ترقی می داد، وی زنهار می داد مواظب باشند مبادا این پیشرفت بر ترویج و توسعة ادبیات و فلسفه که ناظر به تعالی هدفهای انسانی است پیشی گیرد. زیرا اگر چنین شود و علوم بر ادبیات و فلسفه پیشی جوید، نتیجه آن خواهد بود که «به کارگیری مطلق استعدادها و تواناییهای مناسب» موجب می شود که آن شمار اندک زیرکها بیش از پیش غنی شوند و به تمرکز هرچه بیشتر ثروت و قدرت بینجامد.

نارضایی شلی از وضع پدر زن دومش به فلسفة گادوین نیز تسری یافت. شلی که بار دیگر افلاطون را کشف کرده بود (رسالة مهمانی و ایون را از این فیلسوف ترجمه کرده بود)، از تعبیر ناتورالیستی طبیعت و حیات به تعبیر معنوی و روحانی از آن دو دست یافت. در این زمان در اعتقاد به صلاحیت جامع الاطراف خرد شکی برایش حاصل شده بود و آن شوقی را که نسبت به الحاد داشت نیز از دست داده بود. بتدریج که سال عمرش به سی نزدیکتر می شد، از حملة بر مذهب استوار بر ماوراءالطبیعه دست می کشید؛ و در این موقع، تا حد زیادی شبیه وردزورث جوان می اندیشید؛ بدین معنی که طبیعت را شکل برونی یک روح درونی شامل و نافذ می انگاشت. به نظرش می آمد که حتی یک نوع فناناپذیری و خلود نیز می توانست وجود داشته باشد: نیروی حیاتی در فرد، به هنگام مرگ، تغییر جا می دهد و به شکلی دیگر متجلی می شود ولی هرگز نمی میرد.